تنها گناهکار
بسم الله الرحمن الرحیم

روزی امپراطور چین تصمیم گرفت از زندان قصرش بازدید کند و شکایت های زندانیان را بشنود.
یکی از زندانیان که متهم به قتل بود، پیش آمد و گفت: جناب امپراطور! من بی گناهم. مرا به این جا آورده اند ، چون فقط قصد داشتم همسرم را بکشم، اما قتلی مرتکب نشدم.
زندانی دیگر گفت: اعلا حضرت! قسم می خورم من بی گناهم. مرا به رشوه گیری متهم کرده اند، اما من فقط هدیه ای را پذیرفتم که به من دادند و من هرگز جرمی مرتکب نشده ام.
زندانی دیگری با گریه گفت: ای پادشاه دادگر! من بی گناهم؛ عده ای با من دشمنی داشتند و مرا به دزدی متهم کردند و به این جا آوردند.
به این ترتیب، همۀ زندانیان در برابر پادشاه، ادعای بی گناهی می کردند و تقاضا داشتند که دستور دهد آن ها را آزاد کنند، اما یکی از آن ها که جوانی تقریبا بیست ساله بود، در کناری ایستاده بود و چیزی نمی گفت.امپراطور از او پرسید: تو را برای چه به این جا آورده اند؟
جوان گفت: قربان! من گناهکارم، چون برادرم را در نزاعی زخمی کردم و سزاوار مجازاتم و این جا می توانم به عواقب کار زشتم فکر کنم.
پادشاه به جوان نگاهی کرد و فریاد زد: بی درنگ این جنایتکار را از زندان اخراج کنید! این همه آدم بی گناه این جاست! این آدم همه را فاسد می کند.*
* "داستان های حکمت آموز"----------محمد غلامی---------انتشارات بوستان کتاب
سلام.به وبلاگ شهیدان خوش آمدید.امیدوارم بتوانم قدم کوچکی در شناساندن شهیدان عزیز کشورمان به شما داشته باشم.خواهش می کنم اگر مطلبی دارید در بخش نظرات بنویسید یا به ایمیل بنده که در بخش پروفایل هست، ارسال کنید.